حضرت یحیی (ع)

 حضرت یحیی بن زكریا (ع) یكی از پیامبران بنی اسرائیل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است.

چنان كه قبلاً ذكر شد، حضرت زكریا (ع) با بانویی به نام ایشاع (یا حنانه) خاله حضرت مریم ـ علیها السلام ـ ازدواج كرد. سالها گذشت و هر دو به سن پیری رسیدند ولی دارای فرزند نشدند.

سرانجام زكریا (ع) در كنار محراب مریم (ع) غذاها و میوههای بهشتی دید، دریافت كه باید امیدوار به خدا بود، با این كه 120 سال از عمرش گذشته بود و همسرش 98 سال داشت(1) از درگاه خداوند تقاضای داشتن فرزند كرد. سرانجام فرشتگان به او بشارت دادند كه خداوند پسری به نام یحیی (ع) به تو عطا خواهد كرد، و چنین نامی تاكنون كسی نداشته است.(2)

حضرت یحیی (ع) در كودكی به مقام نبوت رسید، و خداوند در همین سن آن چنان او را از عقل و درایت و هوش برخوردار نمود كه شایستگی مقام نبوت را پیدا كرد.

مقام یحیی (ع) در پیشگاه خداوند آن چنان در سطح بالایی است كه خداوند میفرماید:

«وَ سَلامٌ عَلَیهِ یوْمَ وُلِدَ وَ یوْمَ یمُوتُ وَ یوْمَ یبْعَثُ حَیا؛

و سلام بر او آن روز كه تولد یافت، و آن روز كه میمیرد، و آن روز كه زنده و برانگیخته میشود.»(3)

از امتیازات حضرت یحیی (ع) این كه: خداوند او را به عنوان تصدیق كننده نبوت حضرت مسیح (ع) و به عنوان رهبر، و بسیار عفیف و پرهیزكار و پیامبری از صالحان، معرفی میكند.(4)

گر چه از ظاهر آیه 12 سوره مریم استفاده میشود كه او دارای كتاب مستقل بوده، ولی منظور از كتاب در این آیه، همان تورات است. او مروج آیین موسی (ع) بود، وقتی كه عیسی (ع) به مقام نبوت رسید، به او ایمان آورد، و مروج آیین حضرت مسیح (ع) گردید.

حضرت یحیی (ع) سه سال یا شش ماه از حضرت عیسی (ع) بزرگتر بود.(5)

شباهت عیسی (ع) و یحیی (ع) و همدلی آنها با همدیگر

حضرت یحیی (ع) و حضرت مسیح (ع) نسبت به هم شباهتهایی در امور زیر داشتند:

زهد و پارسایی فوق العاده.

ترك ازدواج،‌ كه آنها براثر شرایط خاص زندگی برای تبلیغ احكام الهی مجبور به سفرهایی بودند و ناچار مجرد زندگی میكردند.

تولد اعجاز آمیز، كه یحیی در سنین پیری پدر و مادر، از آنها به دنیا آمد، و عیسی (ع) بدون پدر متولد شد.

یحیی و عیسی، با همدیگر خویشاوندی نزدیك داشتند (یحیی پسر خاله حضرت مریم (ع) مادر عیسی (ع) بود.)

شباهت دیگر این كه هر دو در كودكی به مقام نبوت رسیدند.

یحیی و عیسی (ع) با همدیگر الفت و انس خاصی داشتند، و هم چون دو برادر عرفانی، ارتباط تنگاتنگی در میانشان بود. تا آن جا كه در روایت آمده:

مدتی پس از فوت حضرت یحیی (ع) ، حضرت عیسی (ع) كه از فراق او دلتنگ شده بود، كنار قبر یحیی (ع) آمد و از درگاه خدا خواست تا یحیی (ع) را زنده كند. دعایش به اجابت رسید، یحیی (ع) زنده شد و از میان قبر بیرون آمد و به عیسی (ع) گفت:

«از من چه میخواهی؟»

عیسی (ع) گفت:

 «اُرید ان تؤبسنی كما كنتُ فی الدنیا؛ میخواهم با من انس و الفت بگیری همان گونه كه در دنیا با هم مأنوس بودیم.»

یحیی (ع) گفت:

 «ای عیسی! هنوز از مرارت و سختی مرگ، آرامش نیافتهام، میخواهی مرا به دنیا برگردانی! تا بار دیگر به سختی مرگ مبتلا شوم.»

این را گفت و سپس به قبر خود باز گشت.(6)

در روایات معراج آمده، پیامبر اسلام فرمود: در شب معراج هنگام سیر در آسمانها، وقتی كه به آسمان دوم رسیدم، ناگاه دو مرد شبیه هم را دیدم، به جبرئیل گفتم: اینها كیستند؟ گفت:

«دو پسرخاله همدیگر، یحیی و عیسی (ع) هستند.»

 بر آنها سلام كردم، و آنها بر من سلام كردند، برای آنها از درگاه خدا طلب آمرزش كردم، آنها نیز برای من طلب آمرزش نمودند، و به من گفتند:

«مرحباً بالاَخِ الصالح و النبی الصالح؛

آفرین بر برادر شایسته و پیغمبر شایسته.»(7)

از شباهتهای یحیی (ع) با عیسی (ع) این كه یحیی (ع) را طاغوت زمانش كشت و سرش را از بدنش جدا كرد.

در مورد حضرت مسیح (ع) نیز طاغوتیان زمان میخواستند او را به دار آویزان كنند، كه اشتباهی رخ داد و شخص دیگری را به جای عیسی (ع) كشتند، و عیسی (ع) به سوی آسمانها صعود نمود.

پیامبری حضرت یحیی (ع) در خردسالی

در آیه 12 سوره مریم میخوانیم؛ خداوند میفرماید:

«یا یحْیى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَیناهُ الْحُكْمَ صَبِیا؛ ای یحیی!

كتاب (خدا) را با قوت بگیر و ما فرمان نبوت را در كودكی به او دادیم.»

حضرت زكریا (ع) وقتی كه به شهادت رسید، حضرت یحیی (ع) خردسال بود، مقام نبوت به او رسید.(8)

و این از امتیازات حضرت یحیی (ع) است كه نخستین پیامبری بود كه در كودكی به پیامبری رسید.

درست است كه دوران شكوفایی عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصی دارد، ولی میدانیم كه همیشه در میان انسانها افراد استثنایی وجود دارند. چه مانعی دارد كه خداوند در شرایط خاصی، بعضی از پیامبران یا امامان ـ علیهم السلام ـ را در همان خردسالی، شایسته مقامات عالی كند.

تحلیل و بررسی كوتاه سخن آن كه در مورد پاسخ به این سؤال كه چگونه انسان خردسال به مقام نبوت و امامت میرسد، ما دو پاسخ پیش رو داریم:

1. به آنان كه به خدای قادر و حكیم معتقدند، میگوییم: چه مانعی دارد خداوند با آن قدرت و حكمت مطلقهای كه دارد، براساس مصالحی، شخصی را در خردسالی به مقام نبوت یا امامت برساند. چنان كه مطابق قرآن، خداوند حضرت عیسی و یحیی ـ علیهما السلام ـ را در دوران كودكی به مقام نبوت رسانید؛ و به استناد قرآن، عیسی (ع) در گهواره سخن گفت و فرمود:

«من بنده خدایم، خداوند به من كتاب آسمانی داد و مرا پیامبر نمود».(9)

 و در مورد یحیی (ع) فرمود:

«یا یحْیى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَیناهُ الْحُكْمَ صَبِیا؛

ای یحیی! كتاب (خدا) را با قوت بگیر، و ما فرمان نبوت را در كودكی به او دادیم.»(10)

امام جواد (ع) برای یكی از یاران خود به نام علی بن اسباط، به همین آیه استدلال كرد، و پس از ذكر آیه فرمود:

«كاری را كه خداوند در مسأله امامت كرده؛ همانند كاری است كه در مسأله نبوت كرده است. همان گونه كه ممكن است خداوند حكمت را در چهل سالگی به انسانی بدهد، ممكن است كه حكمت را در كودكی به انسانی دیگر عطا فرماید.»(11)

2. در طول تاریخ دیده شده است كه برخی از كودكان رشد فكری فوق العادهای داشتهاند، گاه افرادی در سنین كمتر از ده سال، نابغه شدهاند و از رشد و عقل و درك ممتاز و استثنایی برخوردار بودهاند، این موضوع بیانگر آن است كه شایستگی مقامهای ارجمند، مانند مقام امامت برای بعضی از كودكان محال نیست كه آن را غیر ممكن سازد، در این زمینه نمونههایی فراوان وجود دارد، كه برای تقریب اذهان به ذكر سه نمونه زیر میپردازیم.

نمونههای استثنایی از خردسالان نابغه

1. در حالات حسین بن عبدالله بن سینا معروف به شیخ الرئیس ابوعلی سینا، (373ـ427 هـ.ق) نقل كردهاند كه خود در شرح حال خود گفت:

«در ده سالگی آن قدر از علوم مختلف را فرا گرفتم كه مردم بخارا از استعداد سرشار من، شگفت زده شده بودند. در دوازده سالگی بر مسند فتوا نشستم، و در شانزده سالگی كتاب قانون را در علم طب نوشتم، و بیماری نوح بن منصور رئیس دولت سامانی را كه همه اطبا از درمانش عاجز شده بودند، درمان نمودم. او به این خاطر، امكانات فرهنگی بسیار در اختیارم گذاشت، شب و روز به بررسی و مطالعه پرداختم. هنگامی كه به بیست و چهار سالگی رسیدم، همه علوم جهان را میدانستم و چنین میاندیشیدم كه علم و دانشی وجود ندارد كه من به آن دست نیافته باشم.»(12)

2. نمونه دیگر یكی از دانشمندان غرب به نام «توماس یونگ» است كه در دو سالگی خواندن و نوشتن را میدانست، و در هشت سالگی به تنهایی به آموختن ریاضیات پرداخت، و به امتیازات استثنایی و اعجاب انگیزی دست یافت.(13)

3. نمونه دیگر كه در عصر حاضر رخ داده و بسیار عجیب است و پاسخ به سؤال فوق را به طور عینی و گویا تبیین میكند، مربوط به كودكی به نام آقای سید محمد حسین طباطبایی، فرزند حجه الاسلام آقای سید محمد مهدی طباطبائی، ساكن قم است. آقای سید محمد حسین طباطبائی استعداد و حافظه فوق العاده و استثنایی دارد و مصاحبه با این كودك چندین بار از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران پخش شده است، و در حوزه علمیه قم به تحصیل دروس مقدماتی حوزوی مشغول است. در پنج و نیم سالگی حافظ همه قرآن شد، جالب این كه علاوه بر حفظ قرآن، آن چنان بر آیات قرآن و معانی آیات مسلط است، كه اگر ترجمه آیهای برای او خوانده شود، او متن آیه را تلاوت میكند و ترجمه هر آیه از آیات قرآن را میداند، از همه مهمتر این كه انس عمیق او با آیات قرآن به گونهای است كه پرسشهایی كه از او میشود، با آیات قرآن، به آنها پاسخ میدهد.

 

پى‏ نوشتها:‌

 

(1). مجمع البیان، 1 و 2، ص 439.

(2). مریم،‌7؛ آل عمران، 39.

(3). مریم، 15.

(4). آل عمران، 39.

(5). بحار، ج 14، ص 189.

(6). فروع كافی، ج 1، ص 72؛ بحار، ج 14، ص 187.

(7). بحار، ج 18، ص 325.

(8). نور الثقلین، ج 3، ص 325. این قول بنابر آن است كه زكریا (ع) در این هنگام از دنیا رفته است.

(9). مریم، 30.

(10). مریم، 12.

(11). اصول كافی، ج 1، ص 494.

(12). الكنی و الالقاب، ج 1، ص 494.

(13). تاریخ علوم پی یر روسو، ص 432.

......................................

 

ویژگی های  یحیی (ع) و زهد و ارتباط با خدا

قیام یحیی به امور در خردسالی

مدتی بود كه بنی اسرائیل بدون پیامبر و رهبر مانده بودند و همین امر موجب آشوب و بروز بلاهای بسیاری در میانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت یحیی (ع) به هفت سالگی رسید. آن حضرت در این سن و سال برای هدایت مردم قیام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانی نمود. پس از حمد و ثنای الهی، ایام خدا را به یاد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتاریها و بلاها بر اثر گناهانی است كه در میان بنی اسرائیل رایج شده است، و عاقبت نیك از آن پرهیزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسیح (ع) بشارت داد.(1)

روزی كودكان نزد یحیی (ع) آمدند و گفتند:

«اِذهب بِنا نلعبْ؛ بیا برویم و با هم بازی كنیم.»

یحیی (ع) در پاسخ فرمود:

«ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما برای بازی كردن آفریده نشدهایم.»(2)

آری یحیی (ع) در همان خردسالی ره صد ساله میپیمود، هرگز به كارهای بیهوده دست نمیزد، و اهداف منطقی و سودمند را بر سرگرمیهای بیحاصل، ترجیح میداد.

خوف و پارسایی یحیی (ع) در خردسالی

یحیی (ع) در همان خردسالی از پارسایان برجسته بود. هرگز دلبستگی به دنیا نداشت و همواره به خدا و آخرت میاندیشید. او در عصر پدرش زكریا (ع) به مسجد بیت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را دید كه پیراهن موئین و كلاه پشمینه و زبر پوشیدهاند و با وضع دلخراشی خود را به دیوار مسجد بستهاند و مشغول عبادت هستند، یحیی (ع) با دیدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت:

 «برای من پیراهن موئین و كلاه پشمینه بباف تا بپوشم و به مسجد بیت المقدس بروم و با راهبان و علمای عابد بنی اسرائیل به عبادت خدا اشتغال ورزم.»

مادرش گفت:

«صبر كن تا پیامبر خدا پدرت بیاید و با او در این مورد مشورت كنیم.»

صبر كردند تا حضرت زكریا (ع) آمد، مادر یحیی (ع) جریان را به حضرت زكریا (ع) خبر داد، زكریا (ع) به یحیی گفت:

«چه موجب شده كه به این فكرها افتادهای، با این كه هنوز كودك هستی؟»

یحیی (ع) گفت:

«پدرجان! آیا ندیدهای افرادی را كه كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشیدند؟»

زكریا گفت: آری چنین افرادی را دیدهام. آن گاه به مادر یحیی (ع) دستور داد تا چنان لباس و كلاه را برای یحیی آماده سازد. مادر به این دستور عمل كرد، یحیی (ع) لباس و كلاه زبر و موئین پوشید به مسجد بیت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت ریاضت كشید كه پیراهن موئین گوشت بدنش را آب كرد. روزی به بدن لاغر و نحیف خود نگاه كرد و گریست.

خداوند به یحیی (ع) وحی كرد:

«آیا به خاطر آن كه اندامت را نحیف و لاغر میبینی گریه میكنی، به عزت و جلالم اگر یك بار بر آتش دوزخ نگاهی افكنده بودی، بجای پیراهن بافته شده سفت و زبر، پیراهن آهنین میپوشیدی.»

یحیی (ع) بسیار گریه كرد، به گونهای كه آثار سخت گریه در چهرهاش آشكار شد، این خبر به مادرش رسید، او نزد پسرش یحیی (ع) آمد، از سوی دیگر زكریا نیز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكریا (ع) وقتی كه آن وضع دلخراش را از یحیی (ع) دید فرمود: «پسر جان! این چه حالی است كه در تو مینگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسیله تو چشمم را روشن سازد.»

یحیی (ع) گفت: پدر جان تو مرا به این كار و حال امر نمودی.

زكریا (ع) فرمود: كی تو را چنین دستور دادم؟

یحیی (ع) عرض كرد: «آیا نگفتی كه بین بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)ای است كه جز گریه كنندگان از خوف خدا، كسی از آن عبور نمیكند؟»

زكریا (ع) فرمود: «حال كه چنین است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غیر از حال و شأن من است.»

یحیی (ع) برخاست و پیراهن موئین خود را از تن بیرون آورد، و به جای آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.

یحیی (ع) آن قدر از خوف خدا گریه كرد كه اشكهایش جاری شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهای او خیس شدند، و قطرههای اشكش از سر انگشتانش فرو میچكید. زكریا (ع) وقتی كه حال و وضع پسرش یحیی (ع) را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدایا! این پسر من است، و این اشكهای چشمانش میباشد، ای خدایی كه مهربانترین مهربانان هستی.»(3)

خوف شدید یحیی (ع) از خدا

هرگاه حضرت زكریا (ع) میخواست بنی اسرائیل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه میكرد، اگر یحیی (ع) را در میان جمعیت میدید از بهشت و دوزخ سخنی نمیگفت.

روزی بر مسند نشست تا بنی اسرائیل را موعظه كند، یحیی (ع) كه عبایش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهای در میان جمعیت نشست. زكریا (ع) به جمعیت نگریست، و یحیی (ع) را ندید، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:

«ای بنی اسرائیل! دوستم جبرئیل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهی به نام «سُكران» وجود دارد،‌ در پایین این كوه درهای هست كه نامش «غَضبان» است، زیرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در میان آن دره چاهی هست كه طول آن به اندازه مسیر صد سال راه است، در میان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در میان هر یك از آن تابوتها چند صندوق آتشین و لباس آتشین و زنجیرهای آتشین هست.»

یحیی (ع) تا این سخن را شنید برخاست و با شیون، فریاد كشید و گفت:

«واغفلتاه مِنُ السكران؛ وای بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»

سپس حیران و سرگردان، سراسیمه از مجلس خارج شد و سر به بیابان گذاشت و از شهر خارج شد.

زكریا (ع) بیدرنگ از مجلس بیرون آمد و نزد مادر یحیی (ع) رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت:

«هم اكنون برخیز و به جستجوی یحیی (ع) بپرداز، من ترس آن دارم كه دیگر او را نبینیم مگر این كه دستخوش مرگ شده باشد.»

مادر یحیی (ع) برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوی یحیی (ع) پرداخت، در بیابان چند جوان را دید، از آنها جویای یحیی (ع) شد، آنها اظهار بیاطلاعی كردند، مادر یحیی (ع) همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانی را در بیابان دیدند، مادر یحیی (ع) از او پرسید: «آیا جوانی با قیافه چنین و چنان ندیدی؟»

چوپان گفت: «گویا در جستجوی یحیی پسر زكریا (ع) هستی؟»

مادر یحیی گفت: «آری، او پسر من است نامی از دوزخ در نزد او بردند،‌ او بر اثر شدت خوف، سراسیمه سر به بیابان گذاشته و رفته است.»

چوپان گفت: من همین ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه دیدم كه پاهایش را در میان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنین مناجات میكرد:

«و عِزتكُ مُولای لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتی اَنظر منزلتی مِنكُ؛

ای خدا و ای مولای من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پیشگاه تو چه مقامی دارم؟»

مادر یحیی (ع) به سوی آن كوه حركت كرد، یحیی (ع) را در آن جا یافت، نزدیكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، ‌و او را سوگند داد كه برخیز و با هم به خانه بازگردیم.

یحیی (ع) برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذیرایی گرمی كرد، ولی او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهای زِبر موئین را از مادرش طلبید و پوشید و به سوی مسجد بیت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگیری میكرد، زكریا (ع) به مادر یحیی (ع) فرمود:

«دُعیهِ فاِن ولدی قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ینتفع بالعیشِ؛

رهایش كن، این پسرم به گونهای است كه پرده حجاب از روی قلبش برداشته شده، كه زندگی دنیا هرگز روح و روانش را اشباع نمیكند و به او سود نمیبخشد.»

یحیی (ع) خود را به مسجد بیت المقدس رسانید، و در كنار علما و عابدان بنی اسرائیل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»(4)

وارستگی حضرت یحیی (ع) و گفتگوی او با ابلیس زهد و پارسایی حضرت یحیی (ع) در سطح بسیار بالایی بود، هرگز در زندگی او دلبستگی به دنیا نبود، او ساده میزیست، غذایش بیشتر سبزیجات و نان جو بود، و به اندازه تأمین یك شبانه روز خود غذا نمیاندوخت. روزی دارای یك قرص نان جو گردید، ابلیس نزد او آمد و گفت:

«تو میپنداری زاهد هستی با این كه برای خود یك قرص نان اندوختهای؟»

یحیی (ع) جواب داد: ای ملعون! این قرص نان به اندازه قوت (و مورد نیاز یك شبانه روز) من است.

ابلیس گفت: كمتر از قوت، برای كسی كه میمیرد كافی است.

خداوند به یحیی (ع) وحی كرد، این سخن ابلیس را (كه سخن حكمت آمیز است) فراگیر.(5)

روز دیگری ابلیس نزد یحیی (ع) آمد، یحیی (ع) او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نیرنگ و وسائل فریب دادن را داری برای من به كار بگیر. »

 

 

پى ‏نوشتها:‌

 

(1). كمال الدین صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179.

(2). تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 325.

(3). بحار، ج 14، ص 165 و 166.

(4). اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالی شیخ صدوق، ص 18ـ20.

(5). بحار، ج 14، ص 189.

......................................

 

(تا ببینم میتوانی مرا گول بزنی.)

ابلیس جواب مثبت داد و فردای آن روز را برای این كار تعیین كرد، یحیی (ع) در میان كوخی كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابلیس از سوراخی كه در دیوار آن كوخ بود وارد شد، یحیی (ع) او را در هیئت و قیافهای بسیار عجب دید كه دارای زرق و برق و انواع وسایلی بود كه برای به دام انداختن انسانها به كار میگرفت، همه را با خود آورده بود، تا یحیی (ع) را به خود جذب كند.

یحیی (ع) از او سؤالاتی كرد و از جمله پرسید: «چه چیزی از همه بیشتر چشم تو را روشن میسازد؟»

ابلیس گفت: «زنها، آنها تلهها و دامهای من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را میربایم و انسانها را گمراه میكنم.) هرگاه نفرینها و لعنتهای صالحان در مورد من مرا غمگین میكند، نگرانی خودم را به وسیله آنها آرامش میدهم.»

یحیی (ع) پرسید: «آیا هیچ گاه بر من چیره شدهای؟»

ابلیس گفت: نه، ولی تو دارای یك خصلت هستی كه مرا خشنود كرده (و امیدوار نموده كه بتوانم به وسیله این خصلت بر تو راه یابم.)

یحیی گفت: آن خصلت چیست؟

ابلیس گفت: تو سیر خورنده هستی، امید آن را دارم كه از همین راه وارد شوم، و تو را از بعضی شب زنده داری، و نمازهای شب باز دارم.

یحیی (ع) به این موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابلیس گفت:

«اِنی اُعطی اللهَ عهداً الا اشبع مِنُ الطعامِ حُتی القاهْ؛

من با خدا عهد كردم كه هیچ گاه تا آخر عمر، ‌از غذای سیر نخورم.»

ابلیس گفت: «من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هیچ مسلمانی را نصیحت نكنم.» سپس ابلیس از نزد یحیی (ع) رفت و دیگر هرگز نزد یحیی (ع) نیامد.(1) به این ترتیب یحیی (ع) مراقب بود كه هر گونه اعمال زمینه ساز نفوذ شیطان را از خود دور سازد.

مقام ارجمند یحیی (ع) در پیشگاه خدا

یحیی (ع) بر اثر پاك زیستی و رابطه تنگاتنگ با خدا، مقامش به جایی رسید كه خداوند او را (در سوره مریم آیه 12 تا 15) به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس به او سلام میكند (در آیه 13 مریم) میفرماید:

«وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاهً وَ كانَ تَقِیا؛

ما یحیی (ع) را مشمول رحمت و محبت خود ساختیم، و پاكی روح و عمل به او دادیم، او انسان پرهیزكاری بود.»

ابوحمزه میگوید: از امام باقر (ع) پرسیدم: منظور از این آیه چیست؟ فرمود: «منظور رحمت و لطف سرشار خدا به یحیی (ع) است.» عرض كردم: تا چه اندازه؟ فرمود: رحمت و لطف سرشار خدا (ع) به اندازهای است كه وقتی كه او خدا را صدا میزد و میگفت: «یا رب؛ ای پروردگار من!» خداوند بیدرنگ میفرمود:

«لبیك یا یحیی؛ بلی ای یحیی!»(2)

 

 

پى ‏نوشتها:‌

 

(1). بحار، ج 14، ص 172 و 173 (با تلخیص) به نقل از امالی ابن الطوسی.

(2). اصول كافی، ج 2، ص 535.

************************************************** **************************

 

پایان عمر یحیی (ع)

شهادت جانسوز یحیی ـ علیه السلام ـ

در بیت المقدس پادشاهی هوسباز به نام «هیرودیس» (یا هردوش) بود، كه از طرف قیاصره روم در آن جا فرمانروایی میكرد، برادرش بهنام دختری به نام «هیرودیا» داشت. پس از آن كه فیلبوس از دنیا رفت، هیرودیس با همسر برادرش ازدواج كرد.

هیرودیس شاه هوسباز، عاشق دختر هیرودیا دختر زیبای برادرش شد، به طوری كه زیبایی هیرودیا او را در گرو عشق آتشین خود قرار داده بود، از این رو تصمیم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. این خبر به پیامبر خدا حضرت یحیی (ع) رسید، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه این ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام میباشد. سر و صدای این فتوا در تمام شهر پیچید و به گوش آن دختر (هیرودیا) رسید، او كینه یحیی (ع) را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترین مانع بر سر راه هوسهای خود میدانست و تصمیم گرفت در یك فرصت مناسبی از او انتقام بگیرد.

ارتباط نامشروع هیرودیا با عمویش هیرودیس بیشتر شد، و زیبایی او شاه هوسران را شیفتهاش كرد به طوری كه هیرودیا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت:

«هر آرزویی داری از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد یافت.»

هیرودیا گفت: من هیچ چیز جز سر بریده یحیی (ع) را نمیخواهم، زیرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عیبجویی ما مشغول نموده است.(1)

در فراز دیگر تاریخ میخوانیم: شاه فلسطین هیرودیس، روز تولد خود را جشن میگرفت، و وقتی آن روز فرا رسید، هیرودیا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمایی مادرش، خود را به طور كامل آرایش كرد و لباسهای زینتی پوشید و رقص كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همه اشراف بنی اسرائیل كه در اطراف طاغوت بودند فریفته او شدند. هیرودیس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: «ای آفت دین و دنیا، هر چه میخواهی بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.»

هیرودیا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنین میگوید، چه بخواهم. مادر گفت: سر یحیی (ع) را بخواه زیرا تو را از همسری پادشاه نهی و باز میدارد، و تا زنده است دست از نهی بر نمیدارد.

هیرودیا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: «سر بریده یحیی (ع) را میخواهم.» و در این مورد اصرار كرد.

سرانجام شاه مغرور كه دیوانه هوس و عشق به هیرودیا شده بود، دستور داد یك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: بروید و یحیی (ع) را دستگیر كرده و به این جا بیاورید.

یحیی (ع) در این هنگام در زندان بود.(2) (و طبق پارهای از روایات در محراب عبادت در مسجد بیت المقدس به سر میبرد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگیر كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بریدهاش را در میان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هیرودیا تسلیم هوسهای شاه گردید، سر بریده یحیی (ع) به سخن آمد و در همان حال نهی از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود:

«یا هذا اِتَّقِ اللهِ لا یحِل لكُ هذه؛

آی شخص از خدا بترس این زن بر تو حرام است.»

به این ترتیب حضرت یحیی (ع) مظلومانه به شهادت رسید.(3)

یاد مكرر امام حسین (ع) از یحیی زندگی یحیی (ع) از جهاتی شباهت به زندگی امام حسین (ع) داشت، مانند این كه: نام حسین (ع) هم چون نام یحیی بیسابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامی كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دو آنها قربانی هوسهای طاغوت زمانشان شدند و سرشان بریده شد.

امام سجاد (ع) فرمود:

«ما در سفر كربلا همراه امام حسین (ع) بیرون آمدیم، امام در هر منزلی كه نزول میفرمود، و یا از آن كوچ میكرد، از یحیی (ع) و شهامت او یاد میكرد و میفرمود:

 «و مِن هوان الدنیا علی اللهِ اِن رأس یحیی بنِ زكریا اُهدی الی بغی مُن بغایا بنی اسرائیل؛ از پستی و بیارزشی دنیا نزد خدا همین بس كه سر یحیی بن زكریا را به عنوان هدیه به سوی فرد ستمگر و بیعفتی از ستمگران و بیعفتهای بنی اسرائیل بردند.»(4)

آری امام حسین (ع) با این بیان خواست اشاره به شهادت خود كند، كه هم چون یحیی (ع) به خاطر نهی از منكر، سرش را جدا میكنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، یزید پلید میبرند. امام صادق (ع) فرمود: «مرقد حسین (ع) را زیارت كنید و به او جفا نكنید كه او سید و آقای شهدای جوان، و سید جوانان بهشت است، و شبیه یحیی (ع) است كه آسمان و زمین برای مظلومیت حسین و یحیی ـ علیهما السلام ـ گریستند.»(5)

نیز روایت شده: جبرئیل به محضر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمد و گفت: «خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل یحیی (ع) (توسط بخت النصر) كشت، و به زودی هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسین (ع) بكشد.»(6)

مكافات عملِ قاتل حضرت یحیی (ع) و سكوت كنندگان

امام صادق (ع) فرمود:

«اِن اللهَ عز و جل اِذا اَرادُ اَن ینتصر لِاَولیائهِ اِنتصر لهم بشرارِ خلقهِ ... و لقد اِنتصر لیحیی بن زكریا (ع) بِبْخت نصرٍ؛ همانا خداوند متعال هرگاه اراده یاری طلبی برای دوستانش كند، از بدترین خلایقش برای آنها یاری میطلبد، چنان كه در مورد (انتقام گیری از خون) یحیی (ع) از بخت النصر یاری طلبید.»(7)

وقتی كه سر مقدس یحیی (ع) را از بدن جدا نمودند، قطرهای از خونش به زمین ریخت، و جوشید، و هر چه خاك بر سر آن ریختند، خونِ در حال جوشش، از میان خاك بیرون میآمد، و تلی از خاك به وجود آمد ولی خون از جوشش نیفتاد و تلی سرخ دیده میشد.

طولی نكشید كه یكی از یاغیان آن عصر به نام بخت النصر كه قبلاً هیزم كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هرجا میرسیدند میكشتند و غارت میكردند تا به شهر بیت المقدس رسیدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتیان و سران را با سختترین وضع كشتند، تا این كه چشم بخت النصر به تل سرخی افتاد، پرسید این تل چیست؟ گفتند: مدتی قبل شاه این منطقه حضرت یحیی (ع) را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمین چكیده و جوشید و هر چه بر سر آن خون خاك ریختند از جوشش نیفتاد، سرانجام تلی از خاك سرخ به وجود آمد و هم چنان آن خون میجوشد.

بخت النصر گفت: آن قدر از مردم این جا را بر سر این تل بكشم تا خون از جوشش بیفتد. (این تصمیم نیز مكافات عمل مردم بیت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه یحیی (ع) سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)(8)

به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روی آن تل كشتند تا، خون یحیی (ع) از جوشش بیفتد، اما هم چنان خون میجوشید. بخت النصر پرسید: «آیا دیگر شخصی در این منطقه باقی مانده است؟» گفتند:‌ «یك نفر پیر زن در فلان جا زندگی میكند.» گفت: او را نیز بیاورید و روی این تل بكشید. مأموران به این فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.(9)

 

كشته شدن بخت النصر به دست یك غلام ایرانی

بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بیت المقدس و فلسطین، به بابل (واقع در سرزمین عراق) رفت، در آن جا شهری ساخت، و چاهی در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانیال پیامبر را دستگیر كرده و در میان آن چاه افكند، و ماده شیری رادر میان آن چاه انداخت تا او را بدرد.

ماده شیر، گل چاه را میخورد، و از شیر خود به دانیال مینوشانید. پس از مدتی خداوند به یكی از پیامبران وحی كرد، كنار فلان چاه برو و به دانیال (ع) آب و غذا برسان.

او كنار آن چاه آمد و صدا زد ای دانیال! دانیال گفت: بلی، صدای دوری میشنوم.

آن پیامبر گفت: «ای دانیال خدایت سلام رسانید، و برای تو غذا و آب فرستاده است.» آن گاه آن آب و غذا را به وسیله دلو، وارد چاه كرد.

حضرت دانیال (ع) حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزاری بیحد نمود.

در همین عصر بخت النصر در عالم خواب دید سرش آهن شده، ‌پاهایش به صورت مس در آمده، و سینهاش طلا گشته است. وقتی كه بیدار شد منجمین را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابی دیدهام» منجمین گفتند: نمیدانیم، تو آن چه را در خواب دیدی برای ما بگو تا ما تعبیر كنیم.

بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: «من سالها است به شما رزق و روزی میدهم، ولی شما نمیدانید كه من چه خوابی دیدهام، پس چه فایدهای برای من دارید، آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.

در این هنگام یكی از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسی میجویی، تنها در نزد آن كس (دانیال) است كه در چاه زندانی میباشد، و ماده شیر نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل میخورد و به او شیر میدهد.

بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابی دیدهام؟»

دانیال: در خواب دیدهای سرت آهن شده و پاهایت مس شدهاند و سینهات طلا گشته است.

 

پى‏ نوشتها:‌

 

(1). و طبق پارهای از روایات، مادر هیرودیا (كه همسر شاه بود) هیرودیا را وادار كرد، كه شاه را مجبور به قتل یحیی (ع) كند، به این ترتیب كه به شوهرش شراب داد، و دخترش را آرایش كرده با لباسهای پرزرق و برق نزد شاه فرستاد و به او گفت: اگر شاه به طرف تو آمد تمكین نكن. مگر سر بریده یحیی (ع) را در آن جا حاضر كند... (بحار، ج 14، ص 180 و 181).

(2). زیرا فتوا داده بود كه ازدواج با دختر برادر و دختر زن حرام است، از این رو شاه او را زندانی كرده بود.

(3). اقتباس از تاریخ انبیاء عماد زاده، ص 716 و 717.

(4). تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 324.

(5). بحار، ج 14، ص 168 و 358.

(6). همان، ج 45، ص 314.

(7). بحار، ج 14، ص 181.

(8). روایت شده: احبار و علما و عابدان بنی اسرائیل نزد اَرمیا (یكی از پیامبران) رفتند و گفتند: «از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقراء و زنها و ناتوانان چیست كه این گونه كشته میشوند؟»

اَرمیا هفت روز روزه گرفت، به او وحی نشد، هفت روز دیگر روزه گرفت باز وحی نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنین وحی شد:

«قُل لهم رأیتم المنكر فلم تنكروه؛ به آنها بگو شما منكرات را دیدید و نهی از منكر نكردید.» (بحار، ج 14، ص 356).

(9). اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 تا 358.

......................................

 

بخت النصر: آری همین خواب را دیدهام، بگو بدانم تعبیرش چیست؟

دانیال: تعبیرش این است كه غلامی ایرانی بعد از سه روز تو را میكشد.

بخت النصر: من دارای هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازهای یك مرغابی وجود دارد هر شخص غریبی به آن جا آید فریاد میكشد و مأموران او را دستگیر خواهند كرد.

دانیال: همان گونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ میدهد.

بخت النصر برای احتیاط به لشكر خود فرمان آماده باش داد، و گفت: هر شخص غریبی را دیدید هر كس باشد بكشید. سپس به دانیال گفت: تو باید در این سه روز در همین جا بمانی، اگر این سه روز گذشت و من آسیبی ندیدم، تو را خواهم كشت.

دانیال در همان جا زندانی شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسید، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگین و دلتنگ شد، تصمیم گرفت به حیات قصر برود و پس از گردش و هوا خوری اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پایان رسد. وقتی كه از قصر بیرون آمد، با جوانی كه از نژاد ایرانی بود و او را به عنوان پسر خود برگزیده بود و نمیدانست كه او از نژاد ایرانی است، ملاقات كرد و شمشیرش را به او داد و به او گفت: «ای پسر خوانده! همین جا مراقب باش كسی وارد قصر نشود، هر كس وارد شد ـ گر چه خودم باشم ـ او را بكش.»

غلام ایرانی شمشیر را به دست گرفت (پس از اندكی بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشیر به او حمله كرد و او را كشت.

در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود میغلطید به غلام گفت: چرا مرا كشتی؟ غلام گفت: «خودت فرمان دادی و گفتی هر كس ـ گرچه خودم باشم ـ اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.»

بخت النصر در آن جا هر چه فریاد زد كسی صدای او را نشنید، و سرانجام به هلاكت رسید و مردم از شرش نجات یافتند.(1)

 

پى ‏نوشتها:‌

 

(1). بحار، ج 14، ص 358 و 359، معالم الزلفی